غم بزرگ
سلام الان که دارم مینویسم ٤ ساعت از بزرکترین غم زندگیمان میگذره اخه مادر بزرگ بابات به رحمت خدا رفته زنیکه من عاشقش بودم سرم از بس گریه کردم داره میترکه اصلا نمیتونم قبول کنم دیگه کنارمون نیست صداش هنوز توگوشمه که همش میگفت الیا اخه یه دفعه چرا باید اینطور میشد خدا یا ناشکری نمیکنم ولی کاش اجازه میدادی یه بار دیگه اون صورت ماهش رو میدیدم با راخر که جمعه دیدمش ٣ دفعه صورتشو بوسیدم
الان کجاست چیکار میکنه دلم از الان براش تنگ شده همش دلش میخواست بابک ببرتشون کرمانشاه ازم چند بار پرسید نمیرین
نمیدونم از این پس چطور به نبودنش عادت میکنیم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی