بیماری مادر وپسر
سلام گل پسرم دیروز چه روز سختی بود واسه هر سه مون اخه خوشگلم بازم مریض شده بودی .دیشب فکر کنم ٥٠ بار بیدار شدی بهت شیر میدادم تا میذاشتمت جای خودت بیدار میشدی اخر سر کلافه شدم وخوابم پرید ساعت ٥ صبح فهمیدم پیشونیت داغه داغه و هر لحظه داری بدتر میشی تب بر بهت دادم یه ذره خوابیدی البته بغل من. بعد بیدار که شدیم نگذاشتی مامان هیچ کاری کنه اخه تا میذاشتمت زمین گریه میکردی از شانس بد منم مریض بودم و بازم از بد شانسی شکمم شدیدا درد میکرد درد امونم رو بریده بود ولی تو رو نمیتونستم بذارم زمین عزیزم منو ببخش از بس کلافه شده بودم سرت داد کشیدم و گذاشتمت زمین ولی این بار در حالیکه بشدت گریه میکردی میامدی دنبالم و از پاهام میگرفتی دلم خیلی برات سوخت اخه تقصیر تونبود که مامان هم مریض شده بود باباتم نمیتونست مرخصی بگیره بیاد اگه مامانم اینجا بود اون خودشو میرسوند ناهار م نگذاشتی درست کنم از صبح یه چای خورده بودم که اونم از بس مونده بود سرد شده بود بلاخره این روز سخت با اومدن بابات که مثل یه فرشته بدادمون رسید تموم شد باهم رفتیم دکتر (انفولانزا )از مطب که برگشتیم تو ٣ ساعت خوابیدی منم یه ذره استرحت کردم
شب که داشتم به اتفاقات امروز فکر میکردم متوجه شدم که مادر بودن چقدر سخته و اون زمان مادرای ما چقدر برامون زحمت کشیدن پس سعی میکنم بیشتر قدر مامانم رو بدونم دوستت دارم مامان مهربونم دلم برات یه ذره شده