به سلامت
سلام
راستش یه چند روزی بود تو حال وهوای رفتن به سفر بودیم اخه خاله سیما ومامان جون همراه عمو رامین داشتن میرفتن تهران برای معالجه واسه نی نی دارشدن. منم بابی رو راضی کرده بودم اجازه بده من و ایلیا هم بریم تا یه اب وهوایی تازه کنیم اما ته دلم مردد بودم نیمی از دلم میخواست برم نیمی دیگه مونده بود پیش بابی: دلم نمیخواست تنها بزارمش تا اینکه دیروز بعد اینکه بلیط هامون رزو شد بابی اومد و گفت دلش نمیخواد ما بریم قول داد خودش ببرتمون . اونموقع سه تایی باهمیم دیگه نگرون هم نمیشیم. دلم یه ذره گرفت چمدون رو با شور وشوق اورده بودم دوباره خالی کردم گذاشتمش سر جاش . مامانم و سیما رفتن بدون ما رفتن دوری ازشون واسم خیلی سخته از الان دلم براشون تنگ شده زود بیاین با خبرهای خوب برگردین..