خیلی حرفها دارم واسه گفتن
rain may cover the sun...
but sun never forgets to shine .just like you"
i may not often see you.. but you always shine in my heart
سلام یه سلام مهربونی به همه کسایی که نوشته هامو میخونن
ساعت 1 شبه خونه ساکته' پدر و پسر خوابن منم خسته ام و خواب الود اما دلم هوای نوشتن کرده شب که از مهمونی مادر من برگشتیم بابی کادوهاشو دید کلی ذوق کرد واسش کیکم پخته بودم شکل قلب و همه چی اماده رو میز بود: میگفت خستگی راه از تنم در اومد اگه بپرسین اون واسه من چی خریده بود میگم لوازم ارایش اما دو سه روز پیش .اخه زیاد اهل رمانتیک بازی نیست اصلا تو حسش
نیست .
میگم چه خوب شده این وبلاگ رو داریم و هرچی میخوایم توش مینویسیم گاها مهمون همدیگه میشیم از احوال هم باخبر میشیم و یه ذره هم که شده با روحیات ادمهای دور برمون اشنا میشیم به نظر من:یکی راز داره یکی معلومه خیلی گرفتاره یکی دوست داره اول باشه یکی فقط واسه دلش مینویسه یکی فقط واسه نی نیش یکی مثل خواهر مهربونم چیزای بدرد بخور میزاره ..فکر کنم تو اینده اگه واسه یه دخملی بریم خواستگار ازش میپرسیم وبلاگ چی.؟ داری؟ و یکی از شرایط دختر خوب اینه که حتماوبلاگ داشته باشه تا با خوندش بفهمیم تو چه محیطی بزرگ شده با چه سختی وزحمت بزرگ شده همچنین چقدر شور وهیجان وخوشبختی به یه خونه اورده خمیازه ها ی پی در پی اجازه نمیدن بنویسم شاید فردا ادامه بدم فعلا...