دانیال مامان خوش امدی
سلام و صد تا سلام
ما اومدیم با کلی خبر خوب بلاخره داداشی اومد تو بغلمون ایشالا قدمهای کوچولوش تو زندگیمون مبارک باشه
پنجشنبه از صبح حالم اصلا خوب نبود همش کمرم درد میکرد مامانم خیلی نگرون بود و کلی اصرار داشت برم خونشون وتنها نباشم خلاصه اون روز با اون حالم همه کارامو کردم و ارایشگاهم رفتم و بعد رفتم خونه مامانم ساعت 1 شب دردم زیاد شد رفتیم بیمارستان ایلیا خان هم رفت خونه دایی سیامک و اصلا بیتابی منو نکرد انگار از خداش بود اما او ن یک ساعتی که کنارش دراز کشیده بود تا بخوابه همش دستمو گرفته بود و میبوسید و زل زده بود تو صورتم دانیال خان هم تو شکمم همش ورجه وورجه میکرد خلاصه رفتیم بیمارستان و اونجا منو بردن اتاق زایمان و ساعت2شب دکتر خیلی مهربونم که تا اخر عمر محبتش یادم نمیره اومد بالا سرم و کلی بهم دلداری داد و ساعت 2:45 دانیالم اومد تو دنیای ما صدای پسرم پخش شد تو اتاق عمل هورررااااااااااااااااااااااااااا اینم عکساش
ایلیا کوچولو بخداااااااااااااا
ااااااااااااااا برین ادامه مطلب اخه اینجوری نمیشه که
البته ناگفته نماند که ایلیا وقتی اومد تو اتاق تا منو دادشش رو ببینه:
چشمای درشتش منو و داداش رو دید یکمی بدخلقی کرد هر کسی چیزی میگفت یکی میگفت ای وایی حسودی میکنه یکی میگفت خیلی مواظب باشین یکی میگفت خیلی زود بود ...تو اون لحظه نه به دردم فکر میکردم نه به دانیال دلم میخواست بلند شم پسرمو بغلم کنم وببوسمش و بهش بگم بزرگترین عشق زندگیم تویی من فقط بخاطر این دانیال رو به دنیا اوردم تااولا پسرم تنها نباشی وهمبازی داشته باشی و بزرگ که شدین مثل دو تا کوه پشت هم باشین انشالا حالا بفرمایین...
اینم دوتا داداش مهربون
رفته رفته ایلیا خان داره عاشق داداشش میشه و میره میاد دست و صورت دانیال رو میبوسه